~**باز باران ... **~
وقـتی یـه چـیــزی بـهـت میـگـه حـــرصـت دراد... بـرمـیگــردی و بـا اخـــم نـگاش میـکـنی و یــه ضــربـه مـیـزنی بـه بـازوش کـه بـگی خـیلی بـدی... امــا تنـهـا کاری که اون مـیکنـه یـه لبـخـنـد مـیـزنـه و مـیگـه : زدی؟!...مـنــو زدی؟بـاشه...! قـهــر مـیکـنـه و روشـو بـرمـیگـردونـه ... اونـجــاس کـه دلـت میـگیـره...اسـمشـو بـا تـمــام عـشـق صــدا میـکـنی دسـتـاتـو میـگیـره و میـگـه جــونـم؟ شــوخی کــردمــو مـیـبرتـت تـو آغـوشـش.... چـشـاتــو میـبنـدی و دلــت آروم میـگـیـره!!! اونـجــاس کــه مـیگی خــدایــا ازم نـگـیـرش...
نظرات شما عزیزان: